بزرگنمايي:
پیام فارس - لحظهای روی بام دلتان بنشینید و به چهاردیواری آبستن به التهاب دقایق سری بزنید؛ به همان بنبست تکراری میان دره و قله که روزش آغتشه به تشویش بود و غم شبانهاش شریک اشک.
به همان بازجوییهای گاه و بیگاه و جرمهای ندانسته، به پاهای بیقرار و سرگردان در کوه و کمر، به دلهای سنجاق شده به بیخبری و به نامههای خط خورده و نرسیده؛ سری بزنید تا بدانید چه گذشته به اسیرشدگان فراز قلهها و قعر درهها.
راستش هیچ کس جز مشتریان آن حصر نمیداند چه آتشی میان دلهای جامانده برافروخته است انگاری سیاهی شب زیر سقف آسمان به غمهایشان پهلو میزد، غم دوری از خانه و کاشانه نه! غم دوری از تیربار و قله شُنام و حاج احمد.
اپیزود اول: دفاع از وطن جرم نابخشودنی
«محمدرضا عظیمی» اسیر 24 ساله زندانهای کومله، سربازی که با شروع جنگ قلبش تپیدن گرفت و حضور در جبهههای حق علیه باطل را رجحان داد حتی به فرزند دوسالهاش؛ آقای عظیمی در روزهای آغازین روزهای سخت ایران اسیر گروه ضد انقلاب کومله میشود و شب و روزهای جوانیاش را میان قلهها و قعر درهها میگذراند.
آزادهای که جرمش دفاع از وطن و حجاب همسرش بود، آزادهای که ایام اسارت را با روش و منش معلمانه چوب خط میزد و رفیق شفیق اسرا بود، برشی از خاطرات این آزاده سرافراز را با هم بخوانیم:
با شروع جنگ داوطلبانه به خدمت برگشتم، از نیروهای منقضی سال 56 بودم ولی تصمیم گرفتم برای دفاع از وطن در صحنه باشم، رفتم و دورههای آموزشی را سپری کردم دو ماهی شد تا اینکه اعزام شدیم به منطقه دزلی کردستان؛ بنای کار این طور بود عدهای در خط مقدم رشادت میکردند و عده دیگر عقبه دور بودن و این گردانها با هم جابهجا میشدند و گاهی هم به مرخصی میرفتند.

دردسرتان ندهم تیرماه سال 60 بود که بنای مرخصی داشتم، حول و حوش ساعت 2 بعدازظهر بلیط گرفتم به سمت همدان و سوار شدم، دمدمای غروب نزدیک کامیاران اتوبوس نگه داشت و دور تا دور ما را مسلسل، تیربار و تفنگ گرفت.
اسارت با کمین
در اتوبوس باز و فردی داخل شد، بعد از پرس و جو از مسافران گفت «ما سازمان کومله هستیم»؛ متوجه شدیم در کمین افتادیم و اسیر شدیم، البته که تمام اسرای دوران ما در کمین و غافلگیری به اسارت درآمده بودند نه رزم و جنگ.
بعد از پیاده کردن اسرا اتوبوس رفت، ما را کنار جاده نگه داشتند و تهدید کردند، از مغرب آن روز شروع شد روستاگردی و بیابانگردی، کوه و کمر را گز میکردیم اغلب روزها در روستاهای مختلف میماندیم و شبها از قله و دره میگذشتیم.
با لباس مختصر و بدون کفش از بیراهه جابهجا میشدیم، دو سه روزی به همین منوال گذشت تا اینکه به مسجدی رسیدیم و اعلام کردند وقت بازجویی است؛ یکی یکی اسرا را برای بازجویی به اتاقکی میبردند و چرا آمدی؟ و از کجا آمدی؟ سوالات شروع میشد.
نوبت بازجویی من که شد، پرسید چرا آمدی؟ گفتم «من سرباز هستم کشور در هجمه دشمن قرار گرفته وظیفه است که دفاع کنم»؛ گفت «نباید میآمدی اگر نمیآمدی نظام سقوط میکرد»، گفتم «با نیامدن یک نفر این نظام سقوط نمیکند و ضمنا هر کسی در این خاک زندگی میکند باید دفاع کند».
حجاب و جرم در یک کفه ترازو
اولین جرم من دفاع از کشور بود و حالا داستان جرم دوم، عکس خانم و دخترم داخل جیب کتم بود، عکس را نگاه کرد و گفت «چادری هستند»، گفتم «بله ما مذهبی هستیم مادرم و خواهرم و خانمم همگی چادری هستند»، همین چادر و حجاب خانواده شد جرم دوم من.
تمام آنچه میشنیدند و میدیدند را مینوشتند تا اینکه بازجویی مرحله اول تمام شد، باز هم اسرا را از این روستا به آن روستا چرخاندند آن هم با چشم و دست بسته و به عنوان برگ برنده به روستاییان نشان میدادند، چند روزی گذشت تا مستقر شدیم.
شاید 30 نفری بودیم که تازه وارد بودیم و از شدت خستگی خوابیدیم تا صبح خروسخوان، بیدار که شدیم از پشت پنجره چشم چرخاندم و دور و اطراف را ورانداز کردم، اسرای قبلی را دیدم که مشغول هواخوری هستند و یک نفر وضو میگیرد.
از این اسیر سراغ گرفتم گفتند جرمش خیلی سنگین است، اسرای قبلی را سین جیم کردم تا معلوم شد او معلم بوده و این جرم بزرگی بود برای کومله؛ سریع رفتم کنارش بعد از احوالپرسی و سلام علیک به من گفت «خیلی نزدیکم نشو جرمم سنگین است» صفدر محمدی معاون آموزشی کامیاران بود که درست مثل ما در زمان مرخصی با کمین کومله اسیر میشود.
از همان روز اول کنار صفدر ماندم تا چند ماه بعد به زندان مرکزی منتقل شدیم؛ در دوران اسارت نه بهداشت بود و نه غذای مناسب، در حد زنده ماندن بود تا جایی که گاهی یک بز میکشتند برای غذای یک ماه 60 نفر، یعنی یک تکه کوچک گوشت یک ملاقه آب و دو عدد نخود، چون مسئول تقسیم غذا بودم از زیر و بم اندازهها و وضعیت نامناسب خوراک خوب اطلاع داشتم.
البته گاهی هم در مسیر هم با اجبار از روستاییان محروم چند تکه نان و گوجه و خیار میگرفتند و میریختند وسط سفره یا روزنامه، این غذای 30 نفر میشد.
اسرا همین مقدار محدود غذا را هم به یکدیگر کمک میکردند مثلا من صفدر را سرگرم میکردم و گوشت غذایم را میریختم در کاسه او، بعد صفدر مرا سرگرم میکرد و گوشت خودش و تکه گوشت مرا به کاسه من میانداخت و از خودگذشتگیهای بی حد و حصر دیگر.

مهمانی شپشها
و اما بهداشت؛ دو دست لباس داشتیم با یک دمپایی که در حلب روغن و آب جوش شستشو میدادیم تا شپشهایش از بین برود و دوباره هفته بعد روز از نو روزی از نو شپش از سر و کول ما بالا میرفت، گاهی رد دوخت لباس را با ناخن میکشیدیم تا شپشها از بین برود.
آموزشهای سیاسی هم مدام به راه بود البته بدون حق سوال و جواب؛ اگر سوالی پرسیده و یا اعتراضی بیان میشد جرم به حساب میآمد و باید استنتاخ میشدیم، بدون هیچ آزادی بیان و کلام و مطالعهای چون به غیر از کتابهای کمونیستی کتابی نبود.
با تمام شرایط سخت، شب و روز را با احتیاط در کنار هم زندگی میکردیم و تلخترین حادثه شهادت رفقا بود، بغضی وقتها بی نام و نشان اسیری را میبردند و دیگر خبری نمیشد بعدها متوجه میشدیم اسیر را سر بریده و کنار جاده رها کردند.
این گروه زیر چتر امپریالسیم بودند، در طول مدت یک سالی که اسیر بودیم نه نام و نشانی ما در جایی ثبت شد و نه به خانوادهها خبر دادند؛ نه تلفن، نه نامه و نه هیچ چیز دیگری، حتی اسرایی که شهید میشدند هم پنهانی بود و ما که اسیر و همبند آنها بودیم متوجه نمیشدیم چه برسد به خانواده اسرا!
در دوران اسارت ما هشت نفر شهید شدند که با خانه هیچ تماسی نداشتند و در اوج بیخبری پدر و مادر شهید شدند، حتی پیکر برخی از شهدا هنوز برنگشته و خانواده کماکان چشم انتظارند.
حقوق بشر، چه دروغ خندهداری
گروههای ضد انقلاب دم از حقوق بشر میزنند، ولی کدام حقوق بشر؟ تمام این موارد در تناقض با هم هستند؛ اسرایی که شهید کردند یا معلم بودند یا حامل کمکهای مردمی و یا سرباز؛ دو سه نفری هم پاسدار و عضو سپاه بودند که جرمهای سنگینی بود.
وقتی جرم اسرا مشخص میشد با موزاییک و شیشه سر میبریدند و عدهای هم با نوید آزادی در چالههای کریسکان اعدام میکردند، حتی روستاییان میگفتند در مراسم عروسی به جای قربانی از اسرا زیر پای عروس خانم شهید میکردند.
القصه اینکه این یازده ماه و بیست سه روز اسارت در زندان کومله، با اتفاقات دردناکی همراه بود، از استقبال با سنگ و کلوخ تا دیدن و شنیدن جنایات تا اینکه یک روز عصر آمدند داخل زندان و چند اسم که نام من هم بین آنها بود خواندند و گفتند «آزاد هستی»، خواست خدا بود.
دوباره از کوه و کمر و قله و دره راهی شدیم و چند روزی در مسیر بودیم تا سر جاده ما را رها کردند هر چند هنوز اطمینان نداشتیم که آزاد شدیم، وسط جاده زیگزاگی با دمپایی میدویدیم تا آخر کار به اردوگاههای ایرانی رسیدیم.
تمام آنچه میگوییم نه قصهپردازی است و نه دروغ و وهم تمام اینها و جنایات فجیعتری را مردم به چشم دیدند و با جان درک کردند؛ نگفتن و یا ننوشتن آنچه به مردم گذشت، گذشته را تغییر نمیدهد، بلکه به نظرم هر چه از این دست رفتار صورت بگیرد مقاومت طرف مقابل بیشتر خواهد شد، مقاومت جمهوری اسلامی ایران بیشتر از گذشته خواهد شد.
اپیزود دوم: مسافر قله شُنام
«کیانوش گلزار راغب»؛ اسیر 16 ساله زندانهای کومله، پاسداری که با تنی رنجور و کمین دشمن به اسارت درآمد و چهارده ماه زندگی بیخواب و خوراک را به جان خرید، او بارها و بارها روی شیب تند درههای بیداد در فراق جبهه و دفاع آب به چشمش افتاد و فریادش را فروخورد.
گلزار راغب؛ در نخستین روزهای اعزام به جبهه اسیر چنگال ضدانقلاب شد و سهم تیربار و رقص دستش آه و حسرت، برشی از خاطرات این آزاده را با هم بخوانیم:
با هزار و یک تلاش، تمرین و اصرار برای اولین بار به جبهه اعزام شدم و در عملیاتی در ارتفاعات شنام شرکت کردم، در حین عملیات از ناحیه چشم مجروح شدم و هم قدم با برادر بزرگترم نباتعلی عزم کردیم برای دوا و درمان چشمم به سنندج برویم؛ بعد از خرید بلیط سوار مینیبوس شدیم و میان راه در کمین کومله اسیر شدیم.

از همان ابتدا پیش از هر سوال و جوابی کیف مدارک و کارت عضویت سپاهم را میان بوتههای بلند دشت بدون جلب توجه نیروهای کومله رها کردم اما خیلی زود برادرم شناسایی شد؛ پاسداری بین کومله جرم سنگینی به حساب میآمد و مجازاتش اعدام بود، بارها و بارها میان قله و اعماق دره بازجویی میکردند و از کم و کیف آمدن به جبهه میپرسیدند.
سوالهای پوچ و تکراری و دوباره سرگردانی در کوه و بیابان، چند روزی طول کشید و گاهی به روستاهای متروک میرسیدیم و استراحت میکردیم، حساب روز هفته و ماه از دستمان خارج شده و از این روستا به آن روستا از کوه راهها میگذشتیم و راهی نامعلوم را در پیش داشتیم انگار خود را در جغرافیایی گمشده میدیدیم.
در طول مسیر با کوچکترین صدا و احساس ناامنی به دستور نگهبانان خود را توی گودالهای پرآب یا زیر درختها و بوتهها استتار میکردیم یا هر زمان به محدوده پایگاههای نظامی دولتی هم نزدیک میشدیم دستهایمان را میبستند و حتی حق عطسه زدن هم نداشتیم، به بالای قلهها و نوک کوهها میرسیدیم به خاطر اینکه نتوانیم جایی را ببینیم و محلی را شناسایی کنیم چشمانمان را میبستند.
محافظانی از جنس ساواک
نیروهای محافظ سه برابر اسرا بودند، دستهای از نیروهای زن کومله جلوی ما حرکت میکردند و نقاب به صورتشان بود از نزدیک شدن به اسرا هراس داشتند دسته دیگری هم از پشت سر اسرا میآمدند که اغلب از شهرهای مختلف ایران به کومله ملحق شده و بیشتر از اعضای سابق ساواک یا دزد و قاچاقچی بودند و به خاطر فرار از مجازات و دستگیری عضو این گروه شده بودند اما نمیدانستند که به چه سازمان مخوف و سستبنیادی خدمت میکنند به هیچ وجه ایدئولوژی کمونیستی کومله را نمیفهمیدند.
بعد از چند روز دوباره به صف شدیم و راهی ناپیدا تا به روستای هلوان رسیدیم و در مسجدی خشتی سامان گرفتیم؛ خیلی زود به محیط مسجد خو گرفتیم، تمام مدارس و مساجد تحت اختیار ضدانقلاب درآمده و به زندان رزمندگان تبدیل شده بود، خانههای متروکه سوی دیگر هلوان هم مقر نیروهای کومله بود.
بازجوییهای مستمر همچنان به راه بود و به مرور بر تعداد اسرا افزوده میشد و همه را در جایی تنگ و ترش استقرار میدادند؛ کمبودها و مشکلات هم یکی دوتا نبود مدتها بود از نظافت و حمام محروم شده بود به همین دلیل به نیروهای کومله پیشنهاد دادیم حمامی ابتدایی در دل کوه بسازیم موافقت کردند پس با همکاری گروهی از بچهها یک حمام صحرایی با آبی تقریباً گرم در آن روزهای سرد ساختیم و شاید ماهی یکبار و نوبتی به حمام میرفتیم.

از نان و پنیر و کِرم تا نماز خوابیده
نان و پنیر به غذای اصلی اسرا تبدیل شده بود مدتها بود پنیر پرز و خشک شده را با ولع میخوردیم، روزی به حرکت ریزدانههای نرم پنیر خوب دقت کردم و فهمیدم مدتهاست پنیر و کِرم میخوریم.
هرچه میگذشت شرایط جسمی و روحی اسرا رو به وخامت میرفت و جدا کردن برادرم از دیگر اسرار برای من داغی بود اضافه بر بقیه مصائب، در بحبوحه سرما قوطی حلبی بخاری چوب سوز درست کرده بودیم و الوارها و کندههای تابخورده بلوط را میسوزاندیم بعد هم با تولید انبوه دود و گاز مونوکسید و دی اکسید کربن تا مرز خفگی پیش میرفتیم.
در این اوضاع و احوال کلاسهای آموزشی کومله منظم برگزار میشد روزی دو ساعت مجبور به مطالعه آثار کمونیستی بودیم حتی ما را موظف به درس پس دادن میکردند مثل مدرسه باید در امتحانات شفاهی شرکت میکردیم؛ تنها دلخوشی ما سوال درباره مسائل مذهبی و احکام دینی از آقای یدالله بود، فلسفه را از صفدر محمدی و مسائل نظامی را از آقای امیریفرد و سرگرد گلشنی میپرسیدیم، پنهانی دور از چشم کومله هم وضو میگرفتیم و به صورت خوابیده و بدون انجام رکوع و سجود نماز میخواندیم.
روزهای قحطی خبر
هر بار که خبر آزادی عدهای از اسرا میرسید شرح حال مختصری برای خانواده مینوشتیم و به دست آزادگان میدادیم، هر چند امیدی نداشتیم کومله اجازه دهد نامهها به خانوادهها برسد ولی این کار حداقل دلمان را خوش میکرد، از داشتن رادیو محروم بودیم بنابراین از اوضاع و احوال کشور و سرانجام جنگ هم بیخبر ماندیم.
در همین بیخبریها یک روز نگهبانی آمد و گفت توجه کنید همین الان رادیو اعلام کرد «{امام}خمینی مرده و همین روزا رژیم جمهوری اسلامی سقوط میکنه» همه به فکر فرو رفته بودند و ناراحتی و نگرانی رحلت امام به چهرهها نشسته بود.
روز بعد معلوم شد این ماجرا ساختگی و ترفندی از طرف کومله بود تا با این دروغ طرفداران واقعی جمهوری اسلامی را شناسایی کنند، بعضی روزها هم ما احساس میکردیم اوضاع تغییر کرده و نگرانی در چهره نیروهای کومله موج میزند، از اخبار پراکنده متوجه میشدیم نیروی سپاه و ارتش کاری کردند کارستان، در آن قحطی خبر هر نوع پرس و جو از نیروهای کومله بیجواب بود حتی بازجویی و سوءظن شدید به دنبال داشت و فقط دردسر درست میکرد، شاید هم آزادی احتمالی را به تاخیر میانداخت.
به وقت آزادی
روزها به تلخی و کندی و جابهجایی میگذشتند تا در کمال ناباوری بعد از چهارده ماه اسارت در زندان کومله خبر آزادی من و چند نفر دیگر رسید، خبری که داغ شهادت برادرم را صدچندان کرد؛ ما را به همراه چهار نگهبان راهی کردند و از قله به دره و از دره به روستا گذشتیم.
به وقت خداحافظی به چهره نگهبانها خیره شدیم انگار به حال ما حسرت میخوردند حتی یکی از آنها خودش را توی بغلم انداخت و حلالیت طلبید، آنها نه راهی برای پیوستن به ما داشتند و نه نای حرکت به سوی کومله.
ما دور شدیم و آزادی را باور کردیم اما باورم تلخ بود فکر این که درباره داداشم باید به پدر و مادرم چه جوابی میدادم شوق آزادی را عجین با اندوه میکرد.
بالاخره صبح روز دهم شهریور سال 61 اولین صبحانه و چای آزادی را در پایگاه ژاندارمری خوردم.